حسینیه آینه ها

حسینیه آینه ها

۳۳ مطلب با موضوع «قصه ها و غصه های فاطمه» ثبت شده است

چند روزی بیشتر نمانده بود به دیدار خدا برود. مثل یک تصویر شده بود؛ واقعاً پوست و استخوان. یک روز به اسماء فرموده بود: «آیا می شود برایم چیزی بسازی که بدنم در تشییع جنازه ام دیده نشود؟» گفته بود: «بله خانم جان. در حبشه که بودیم چیزی داشتند که مرده را با آن برمی داشتند.»

اسماء تخت خوابی را برگردانده بود و چوب هایی به پایه های آن بسته بود و ملحفه ای روی آن انداخته بود. خانم خیلی از آن خوشش آمده بود و خندیده بود. خنده ای که دیگر تکرار نشد.


#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۵

پیرمردهای مدینه جمع شدند و به علی گفتند که «ببین آقا جان! ما نه شب داریم نه روز. قربانت؛ به خانمت بگو یا شب گریه کند یا روز. والاّ بلا ما هم پدرمان می میرد. یک روز، دو روز، یک هفته، گریه هم حدّی دارد. حالا ما مردها به جهنّم. زن هایمان هم هر روز به گریه ی او گریه می کنند. زن های ما از یک ماه پیش کلّی لاغر شده اند. هیچ مردی از لاغرشدن زنش راضی نیست. بالاخره باید دلمان به چیزی خوش باشد یا نه؟ ما از عقب و جلو به خاک سیاه نشسته ایم. تازه، کار خانه را هم کنار گذاشته اند. خُب مرد است و آرامش خانه. از سر کار که می آییم همه جا ریخت و پاش است.»

آقا هم پیغام پیرمردهای خجالتی را به خانم رسانیده بود و خانم فرموده بود: «سوگند به خدا نه شب آرام خواهم شد نه روز، تا این که به پدرم ملحق شوم.» علی بیرون مدینه برایش خانه ای ساخت. صبح می رفت آن جا گریه می کرد و غروب می آمد. حسن و حسین را هم می برد. غروب که می شد علی خودش می رفت دنبالشان. اسم آن جا شد بیت الاحزان.

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۲۴

از گریه و درد حال راه رفتن نداشت، آرام آرام رفت طرف قبر پدرش. چشمش که به قبر پیامبر افتاد، ناله ای کرد، زانوهایش سست شد. نشست. بعضی از زنان مدینه، دوره اش کردند، آب پاشیدند توی صورتش، حالش که بهتر شد نگاهی کرد به قبر پیامبر و گفت: «پدرجان! از زیر خاک فریاد مظلومیت دخترت را بشنو؛ دشمن سرزنشم می کند، اگر بلبل ها شب از غصه می نالند من روزها گریه می کنم، غصه مونسم شده و اشک زینتم....»

 

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۰۵

پیامبر نشسته بود بین عده ای گفت: «حذر کنید از روزی که علی با پیراهن زرد و شمشیر برهنه روی مرکب گِلی نشسته باشد.»

می خواستند با شکافتن قبرهای بقیع، قبر فاطمه را پیدا کنند. بر بدن او نماز بخوانند. خبر به علی رسید. لباس زردش را پوشید. با ذوالفقار برهنه رفت روی دیوار شکسته ی بقیع نشست. گفت: حتی اگر یک سنگ را جابه جا کنید. یکی از شما را زنده نخواهم گذاشت.»

 

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۴۹

یک مَرکَب کوتاه تهیه کرده بودند تا خانم بتواند راحت سوار بشود. خب اگر کسی بخواهد سوار مرکب بلند قد بشود باید بیشتر برای بالارفتن زحمت بکشد. بعد هم باید حتماً دو دستش سالم باشد تا خوب خودش را بکشد بالا، و الاّ باید کمکش کنند. بی بی که قربانش بروم تنش سالم نبود که. خلاصه این که شب ها دوره می افتادند و خانه های مدینه را یکی یکی سر می زدند که «خدا را و دختر پیامبرتان را یاری کنید.»

 

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۴۲

چادرش را به زحمت سر کرد و حجابش که کامل شد دست حسن و حسین را گرفت و با زن های فامیل راه افتاد رفت مسجد. گریه امانش را بریده بود و آمدنش امان مردم را. انگار پیغمبر بود که به غزوه آمده بود. طوری ناله راه انداخته بود که گرد و خاک از تمام مسجد بلند شد. بعد فرمود: «از پسر عمویم دست بردارید. از شوهرم دست بردارید. وگرنه والله معجرم را برداشته، پیراهن پدرم را بر سرم می اندازم و... نفرینتان می کنم.»

علی سلمان را فرستاد که نگذارد نفرین کند. علی را که رها کردند، فاطمه هی شانه های علی را می بوسید و گریه می کرد و می گفت: «بمیرم برایت. بلاگردانت شوم. من در راحتی و سختی همیشه با توام.» بعد شوهرش را برداشت و برد خانه.

 

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۷

بعضی از زنان بنی هاشم دور و برش بودند. از پشت سر مثل پیامبر راه می رفت. وارد مسجد شد. خلیفه ی بعد از پیامبر، بین مهاجرین و انصار نشسته بود. آمدند پرده ای آویزان کردند بین او و مردان.

دختر پیامبر نشست پشت پرده. آهی کشید و از پدرش گفت. مردم، شرمنده، گریه کردند. بعد از خدا گفت و نعمت هایش، از محمد گفت و برکاتش. از علی گفت و شمشیر عدلش. از فدک گفت و حقش. مردم اما حرفی نزدند. هیچ کس او را یاری نکرد؛ اما اتمام حجتی شد بین او آن ها تا روز قیامت!

 

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۱۱

علی با فلانی بیعت نکرده بود. یکی سراسیمه آمد و گفت: «رفیق! می خواهی علی را به حال خودش بگذاری؟»

فلانی به نوکرش گفت: «برو علی را بیاور.» نوکرش چند بار رفت و آمد و نتوانست علی را ببرد. بعد ریختند و طناب بستند به گردنش که اِل می کنیم و بِل می کنیم و فلان و بهمان. کولی بازی ای در آوردند که نگو و نپرس. هم عیار طلاهای سعد بن ابی وقاص که به هیچ تبری شکسته نشد.

خلاصه کارشان به آن جا کشید که امام را کشیدند تا مسجد. حالا خوب بود پایشان را همین آقا باز کرده بود به مسجد.

آقای ما ـ همه ی عالم فدای قنبرش ـ رفت چسبید به قبر پیغمبر و آیه قرآن خواند که: «ای پسر مادرم؟! مردم مرا به ضعف کشیده اند و کم مانده مرا به قتل برسانند.»

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۹

علی نشسته بود کنار بستر پیامبر،
صحبت های او را می شنید: «علی جان! دستانت را می بندند.... صبر می کنی!؟»

ـ بله یا رسول الله!


ـ علی جان! خانه نشینت می کنند... صبر می کنی!؟

ـ بله یا رسول الله!


علی گفت: «حتی اگر فاطمه ام را اذیت کردند و کتک زدند!؟»

پیامبر گفت: «علی جان! آن جا هم صبر کن.»

وقتی عمر با لگد در را باز کرد، آمد تو. علی یقه اش را گرفت، کوبیدش روی زمین. محکم گلویش را گرفت؛ داشت خفه می شد که رهایش کرد.

گفت: «فقط به خاطر پیامبر کاری نمی کنم، چون سفارش کرد صبر کنم.»

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۵

دستش خیلی درد گرفته بود. شکمش هم. صورتش هم. پهلویش هم. گوشش هم. قفسه ی سینه اش هم. همه گفتند دیگر پا نمی شود. یکی ایستاده بود و به اطرافیانش دستور می داد که طناب را چه جوری ببندند به گردن علی که تا مسجد دوام بیاورد، که ناگهان نور زیادی چشم هایش را زد؛ فاطمه آمده بود روبه روی او ایستاده بود؛ یک سر و گردن بالاتر از قیامت. طرف احساس کرد جزو قوم لوط است و عذاب الهی نازل شده. با خودش خیال کرده بود که حیای فاطمه، فاطمه را زود به پستوی خانه خواهد کشید. نمی دانست که او خودش نگذاشته علی به پشت در بیاید.

خانم با همان دست ورم کرده یخه ی او را گرفت و توی دستش پیچاند. بعد به طرف خودش کشید و چشم توی چشمش دوخت که «... اگر نمی ترسیدم که بلا بر افراد بی گناه نازل شود، حالی ات می کردم که اگر خدا را سوگند دهم چه قدر زود دعای مرا اجابت می کند.» دوباره قنفذ به داد فلانی رسید. عجب دست تلخ است این قنفذ.

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۳۶

بدون جنگ زمین فدک رسید به مسلمان ها،

آیه آمد: «از آن چه خدا به تو بخشیده؛ حق خویشانت را بده.» پیامبر زمین را بخشید به دخترش. ابوبکر را که خلیفه کردند، فدک را گرفت. فاطمه رفت پیش او. گفت: «چرا چیزی را که پدرم به من بخشیده از من گرفتید!؟»

ابوبکر جواب داد: «اگر مالکی، شاهد بیاور.»

علی و ام ایمن شهادت دادند.

خلیفه نامه نوشت: «فدک مال فاطمه است.»

عمر آمد. نامه را که دید، داد زد: «این زمین غنیمت مسلمان هاست، در ثانی علی از این ماجرا سود می برد، شهادتش قبول نیست، ام ایمن هم زن است، شهادت یک زن کافی نیست.»

عمر نامه را به زور گرفت، پاره کرد، بعد هم کاری کرد که فاطمه تا آخر عمر حاضر نشد حتی نگاهش کند.

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۳۴

هر بار که فاطمه، زمان تولد فرزندش می‎رسید و پیغمبر بیرون مدینه بود علی صبر می‎کرد تا پیامبر از سفر برسد و اسم بچه را بگذارد. زهرا که به پسر سومش آبستن شد، شاید پیغمبر چون می‎دانست که تولد سومین پسر فاطمه را نخواهد دید، اسمش را زودتر گذاشت؛ محسن.

حسین شش هفت ماهه دنیا آمده بود. کسی چه می‎داند؟ شاید اگر آن بلا سر فاطمه نمی‎آمد محسن هم همان روزها متولد می‎شد؛ بدون درد. توی تولّد سه چهار تا بچه‎ی اوّلش حوّا و هاجر و آسیه و یکی دو تا دیگر از این خانم‎ها بودند و کمک می‎کردند و توی تولّد محسن، تازیانه ودود و آتش و شمشیر و خنجر و از این چیزها بود و کمک می‎کردند. طفل معصوم تاریخ تولد و وفاتش یکی شد. سنگ قبر هم ندارد. نهایتاً از روی رجا اطراف دهلیز خانه‎ی امیرالمؤمنین که رسیدید می‎توانید بگویید:

«السلام علیک یا محسن بن علی، یابن رسول الله»

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۳۱

داد و بیداد راه انداخته بود که «من آتش دارم و از هیچ کس هم نمی ترسم. اگر بیرون نیایید خانه را با شما آتش می زنم.»

گفته بودند: «فاطمه هم در این خانه است.» گفته بود: «او را هم آتش خواهم زد.»

بعضی از کسانی که در خانه ی علی جمع بودند بیرون آمدند و بیعت کردند. فاطمه هم آمد پشت در.

کاش نمی آمد پشت در، کاش خانه ها اصلاً در نداشت. البتّه نه. این طوری که بدتر می شد. کاش درها را بدون میخ می ساختند. یا مثلاً جنس میخ جوری بود که در آتش سرخ نمی شد.

خاکی است که بر سرمان شده، کاری اش نمی شود کرد. البتّه چرا؛ گریه می شود کرد.

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۳۵

شب می نشست روی قاطر. حسن و حسین هم به دنبالش. علی هم از جلو.

می رفتند خانه ی اهل مدینه. فاطمه حرف های پیامبر را یادشان می آورد. از غدیر، برای آن ها که بودند، می گفت. دست دراز می کرد، کمک بگیرد برای ولایت بعد از پدرش.

هیچ کدام اما گوش نمی دادند. از یکی که ناامید می شد می رفت درِ خانه ی دیگری. یک یک انصار و مهاجرین را دید. حدیث گفت: برای هر کدام دلیل آرود. فقط چهار نفر، قبول کردند علی حق است.

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۳۳

هیزم به دست، ایستاده بود پشت در خانه ی فاطمه. صورتش سرخ شده بود. فریاد می کشید: «علی! باید هر چه بقیه ی مسلمانان قبول کردند، قبول کنی.»

فاطمه از پشت در گفت: «می خواهی این خانه را بسوزانی؟»

ـ بله که می سوزانیم...

ـ حتی اگر بدانی دختر و فرزندان پیامبر در این خانه اند!؟

#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۴