قنفذ
دستش خیلی درد گرفته بود. شکمش هم. صورتش هم. پهلویش هم. گوشش هم. قفسه ی سینه اش هم. همه گفتند دیگر پا نمی شود. یکی ایستاده بود و به اطرافیانش دستور می داد که طناب را چه جوری ببندند به گردن علی که تا مسجد دوام بیاورد، که ناگهان نور زیادی چشم هایش را زد؛ فاطمه آمده بود روبه روی او ایستاده بود؛ یک سر و گردن بالاتر از قیامت. طرف احساس کرد جزو قوم لوط است و عذاب الهی نازل شده. با خودش خیال کرده بود که حیای فاطمه، فاطمه را زود به پستوی خانه خواهد کشید. نمی دانست که او خودش نگذاشته علی به پشت در بیاید.
خانم با همان دست ورم کرده یخه ی او را گرفت و توی دستش پیچاند. بعد به طرف خودش کشید و چشم توی چشمش دوخت که «... اگر نمی ترسیدم که بلا بر افراد بی گناه نازل شود، حالی ات می کردم که اگر خدا را سوگند دهم چه قدر زود دعای مرا اجابت می کند.» دوباره قنفذ به داد فلانی رسید. عجب دست تلخ است این قنفذ.
#شهادت #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه #شهید #ولایت #وصایت #تسلیت باد. #ایام #فاطمیه بر پیروان #راه_زهرا، #شیعیان #فاطمة_الزهرا #فاطمه #زهرا تسلیت باد. #حسینیه #حسینیه_آینه #فاطمیه93 #ام_ابیها #صدیقه_کبری #صدیقه #اهل_بیت #پنج_تن